معنی زانو بند شتر

حل جدول

لغت نامه دهخدا

زانو

زانو. (اِ) ترجمه ٔ رکبه. (آنندراج). محل اتصال ساق و ران پا. در پهلوی: زانوک، در اوستا: ژنو و درسنسکریت: جانو بوده است. (فرهنگ نظام). دکتر معین در حاشیه ٔ برهان قاطع آرد: زانو به ضم سوم، پهلوی: زانوک از ایرانی باستان: زنوکه، هندی باستان: جانو، در اوستا: زانو برخلاف، شاید بمعنی چانه است. رجوع کنید به بارتولمه ص 1689. در بعض نسخ خطی پهلوی شنوک آمده، از اوستا: شنو، خشنو (زانو). (بارتولمه ص 1717) (نیبرگ ص 253). کردی: زانه، افغانی: زنگون و چنگون، بلوچی و وخی: زان، سریکلی: زون، سنگلیچی: زنگ. جزو قدامی از مفصل فخذ با ساق. رکبه:
نشست از بر نرگس و زغفران
یکی تیغ در زیر زانو گران.
فردوسی.
به آسیب پای و به زانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست.
|| گره های کاه و نی و غیره. و رجوع به زانوئی شود.
ترکیب ها:
- زانو به دل برنهادن. زانو بر خاک مالیدن. زانو بر زمین نهادن. زانو بر زانو شدن. زانو به زانو نشستن. زانو تا کردن یا زانو ته کردن. زانو در گل نشستن. زانو رصد کردن یا زانو رصدگه کردن. زانو زدن... در برابر کسی. زانوزده اسب کشیدن. زانو شکستن. زانو نشستن. زانوی کفتار به گفتن کلوخ بستن. رجوع به همین ترکیبات در ردیف خود شود.
- از سر زانو قدم ساختن، کنایه است که سالک در مراقبه سر به زانو نهد و در سیر می شود. پس گوئی سر زانو را آلت سیر یعنی قدم ساخت. (آنندراج). از سر زانو قدم ساختم، ای برای سیر دل مراقبه قدم ساختم، کذا فی الادات اقول یعنی سر زانو را قدم ساختم و این میان حالت مراقبه است زیرا که در مراقبه مردم سر به زانو می نهد و در دل در سیر میشود. پس گوئی زانو را قدم ساخت. (مؤید الفضلاء).
و رجوع به سر زانو قدم ساختن، شود.
- بر زانو نشستن، به زانو نشستن. دوزانو نشستن: مرد بر زانو نشسته (الجاثی علی رکبتیه):
زنی دیگر بزنجیری ببسته
به پیشش مرد بر زانو نشسته.
(ویس و رامین).
- به دو زانوی ادب نشستن، پاها را تا کرده نشستن. (ناظم الاطباء).
- || بحالت ادب و فروتنی نشستن.
- به زانو آمدن، بر زانوی ادب نشستن. مجازاً، تواضع و اظهار ادب و فروتنی کردن. مغلوب شدن. به زانو درآمدن:
هر که او پیش خردمندان به زانو نامده ست
با خردمندان نشاید کردنش همزانوی.
ناصرخسرو.
- به زانو بودن کسی پیش کسی، زبون، افتاده و خاکسار بودن:
بهر جای نام تو بانو بود
پدر پیش تختت به زانو بود.
فردوسی.
- به زانو درآمدن، مغلوب شدن.
- || تعظیم کردن بشکلی که زانوان بر خاک آید: امیر به زانو درآمده. (تاریخ بیهقی).
- به زانو درآوردن، مغلوب کردن. فائق شدن.
- به زانو نشاندن، به زانو درآوردن:
شب تیره بهرام را پیش خواند
بر تخت شاهی به زانو نشاند.
فردوسی.
که کسری مرا و ترا پیش خواند
بر تخت شاهی به زانو نشاند.
فردوسی.
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا زیر تختش به زانو نشاند.
فردوسی.
- به زانو نشستن، دو زانو نشستن. کنایه از به ادب نشستن. بر زانو نشستن:
نشاندند او را و در پیش زن
به زانو نشستند آن انجمن.
فردوسی.
بلیناس دانا به زانو نشست
زمین را طلسم زمین بوسه بست.
نظامی.
و رجوع به زانو نشستن شود.
- به زانوی عزت نشستن، حالت عظمت و برتری بخود گرفتن:
پس آنگه به زانوی عزت نشست
زبان برگشاد و دهانها ببست.
سعدی (بوستان).
- پس زانو نشستن، چنباتمه نشستن.
- || بحالت غم و اندوه نشستن:
در پس زانو چو سگ نشینم کاَیام
بر دل سگجان مرا غبار برافکند.
خاقانی.
پس زانو منشین و غم بیهوده مخور
که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش.
حافظ.
- چهارزانو، چهارزانو نشستن، طوری نشستن که دو زانو و دو ساق از پهلو بر زمین باشد و اسفل بدن هم روی زمین قرار گیرد. (فرهنگ نظام). و رجوع به چهار زانو شود.
- دبستان سرزانو، کنایه از آنکه حالت مراقبه و زانو رصد ساختن عرفا خود مدرس و آموزشگاه حقائق است:
خود آنکس را که روزی شد دبستان سر زانو
نه تا کعبش بود جودی ولی تا ساق طوفانش.
خاقانی.
- در پس زانوی ریاضت [نشستن]، بحالت مراقبه مانند مرتاضان نشستن:
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
مأمور میان بسته روان بر در و دشتیم.
سعدی.
و رجوع به زانو رصدگه کردن و سر زانو قدم ساختن و زانو کعبه ساختن شود.
- دست بر زانو زدن، دست تغابن بر زانو زدن. ابراز پشیمانی و حسرت کردن:
که بر زانو زنی دست تغابن.
(گلستان سعدی).
- دو زانو نشستن، طوری نشستن که دو زانو بر زمین باشد و اسفل بدن هم روی ساق قرار گیرد. (فرهنگ نظام).
- || کنایه از مؤدب نشستن است و در ایران ادب مجلس است خصوصاً کوچکتر باید نزد بزرگتر دوزانو بنشیند. (فرهنگ نظام).
- زانوی کفتار به گفتن کلوخ بستن، مثل است که چون کفتار را ببینند کلوخ گویندو او از ترس از رفتن بازماند. (آنندراج):
ز موذیان به دغا باید انتقام کشید
کلوخ گفته توان بست زانوی کفتار.
ملاطغرا (از آنندراج).
- زنخ بر سر زانو نهادن، سر به زانوی تفکر نهادن. زانوی غم در بغل گرفتن:
چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش.
ناصرخسرو.
- سر به زانو آوردن، بحال مراقبه فرورفتن. سر زانو قدم دل کردن. از سر زانو قدم ساختن:
چون سر بسر دو زانو آرم
قرب دو سر کمان ببینم.
خاقانی.
- سر به زانوی بی کسی نهادن، متفکر و اندوهگین نشستن. سر به زانوی غم نهادن، بحالت غم و اندوه. سر زانو قدم ساختن.
- سر زانو صفا و مروه است، سر زانو کم از صفا و مروه نیست، کنایه از اهمیت حال مراقبه و سیر در خلوت عارفان است:
چو دل کعبه کردی، سر هر دو زانو
کم از مروه ای یا صفائی نیابی.
خاقانی.
سر احرامیان عشق بر زانو به است ایرا
صفا و مروه ٔ مردان سر زانو است گر دانی.
خاقانی.
- سر زانو قدم دل کردن، بحال مراقبت رفتن. از سر زانو قدم ساختن:
چون سر زانو قدم دل کند
در دو جهان دست حمایل کند.
نظامی.
- همزانو، همردیف. نزدیک. پابه پای. شانه به شانه. دوش به دوش. کفو. هم عرض. زانو به زانو:
تا ز دستم رفت و همزانوی نااهلان نشست
شد کبود از شانه ٔ دست آینه ٔ زانوی من.
خاقانی.
دشمنم را بد نمیخواهم که آن بدبخت را
این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی من.
سعدی.
تا باد دلاویز تو همزانوی من شد
سر برنگرفتم بوفای تو ز زانوی.
سعدی.
دو منظور موافق روی درهم
چه خوش باشند همزانو و همدم.
سعدی.
و رجوع به همزانو در ردیف خود شود.
- همزانوئی، همزانوی. همطرازی. هم قطاری:
هر که در پیش خردمندان به زانو نامده است
با خردمندان نشاید کردنش همزانوی.
ناصرخسرو.
و رجوع به همزانو شود.


شتر

شتر. [ش ُ ت ُ] (اِ) اُشْتُر، جانوری پستاندار عظیم الجثه از گروه نشخوارکنندگان که خود تیره ای خاص را به وجود می آورد. این پستاندار بدون شاخ است ولی دارای دندانهای نیش میباشد. معده ٔ شتر دارای سه قسمت است و هزارلا (برجستگی و فرورفتگی) ندارد. در هر پا فقط دو انگشت دارد که از یک طبقه ٔ شاخی پوشیده میشوند و سم حیوان را تشکیل میدهند. این حیوان بسیار کم خوراک و قانع است و در ایران در نواحی خراسان، خلیج فارس، کرمان، بلوچستان بیشتر و در سایر نقاط کمتر است و برای حمل ونقل به کار میرود. در جنوب ایران قسمی از آن را برای سواری نیز تربیت مینمایند و بهترین آن در سیستان و بلوچستان یافت میشود. پشم شتر برای بافتن پارچه و قالی و غیره مورد استفاده قرار میگیرد. (از فرهنگ فارسی معین) (از جغرافیای اقتصادی کیهان ص 209). جانور چهارپای باری و سواری است که پاها و گردن دراز دارد و در عربستان و بعضی مناطق ایران بسیار است. در پهلوی «اوشتر» در اوستا «اشتره » و در سنسکریت هم اشتر بوده است. شاید نام وی مرکب باشد از ماده ٔ«وش » سنسکریت و «وس » اوستا به معنی تابع بودن بعلاوه ٔ «تر» در سنسکریت و «تره » در اوستا علامت فاعلیت و معنی لفظ بر روی هم «تابع شونده » میشود چه در حیوانات باری و سواری شتر از همه حیوانات تابعتر است. نیز «اشته » در سنسکریت و «اوشته » در اوستا به معنی لب است و «ر» به معنی دادن و گرفتن است و به این تعبیر معنی اشتره گیرنده یا دهنده ٔ لب است چه لب این حیوان خیلی بزرگ و آویخته است. (از فرهنگ نظام):
چگونه یابند اعدای او قرار اکنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.
دقیقی.
بدیبا بیاراسته ده شتر
رکابش همه سیم و پالانش زر.
فردوسی.
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تزه.
لبیبی.
اگر گوسفند است اگر گاو و خر
گر استر بود یا ستور و شتر
چه از گوسفند و چه اسب و شتر
چه از استران و چه از گاو و خر
چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط
این سقط باشد برخیز و کنون اشتر خر.
فرخی.
هم شتر یابی از این و هم شتر یابی از آن
گرترا قصد شتر باشد و تدبیر شتر.
فرخی.
همه راه پیوسته پنجاه میل
ستور و شتر بود و گردون و پیل.
اسدی.
یک نکته هم از باب شتر لایق حال است
تابنده بر آن نکته حکایت به سر آرد
دی شاه در این فصل شتر موی بیفکند
ترسم شتر من بغلط موی برآرد.
اثیرالدین اخسیکتی.
از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم.
خاقانی.
پشم بگزینی شتر نبود ترا
گر بود اشتر چه قیمت پشم را.
مولوی.
شتر را چو شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است.
سعدی.
دهن از لقمه بس که سازد پر
چاک افتاده بر لبش چو شتر.
سلیم.
شتر چون شود مست کف افکند.
ادیب پیشاوری.
شتر چونکه دشت مغیلان نوشت
شتر بود و حاجی شتر بازگشت.
ادیب پیشاوری.
اِبن ُاللَبون، شتر به سال سوم درآمده. اِبن ُ مَخاض، شتربچه که مادرش گشنی یافته باشد. شتربچه ٔ به سال دوم در آمده. اءَخلَف، شتر به کرانه میل کننده. اءَذَب ّ؛ شتر ماده ٔ کلانسال. اءَربَک، شتر سیاه تیره رنگ. اَشکَل، شتری که سیاهی او به سرخی آمیخته باشد. اءَصهَب، شتر سرخ سپیدی آمیخته. اءَطرَق، شتر سست زانو. اَعجَب، شتر به شگفت آرنده. اءَعسام، شتر نیکواندام. اءَعقل، شتر پای برتافته. اَعمَیان، شتر تیزشده به گشنی. اِفراع، فرع آوردن شتر مادگان. اءَقصی، شتر کرانه ٔ گوش بریده. اءَلیَس، شتر که هرچند بار کنند بردارد. اءَمش، شتری که چشم او سپیدی برآورده باشد. اَمعَر؛ شتر موی و پشم ریخته. اءَورَق، شتر خاکسترگون. اِهتِراز؛ جنبیدن شتر به آواز حدا. اءَهَطّ؛ شتر نر نیک رونده و شکیبا. اَهیَس، شتر دلیر که به چیزی نترسد و منقبض نگردد. اَهیَم، شتر تشنه. (ترجمان القرآن). تَرَبَوت، شتر رام. تِلطِع؛ شتر دندان ریخته از پیری. جارَّه؛ شتری که مهار کشیده شود. جِخَب، شتر کلان. جُراجِر؛ شتر بسیار بلندآواز و بسیار آب خوار. جُراصِیَه؛ شتر نر سخت. جُرجور؛ شتر بزرگ هیکل و شتر نجیب. جُرشُع؛ شتر بزرگ و بزرگ سینه. و پهلو برآمده از شتر و جز آن. جَرفاس، شتر بزرگ. جَسر؛ شتر درگذرنده. شتر دراز و قوی در سیر.جَشَر؛ شترانی که در چراگاه باشند و به شب به خانه ٔصاحب نیایند. جَلدَه؛ شتر ماده ٔ بسیارشیر و بسیار چرب و بی بچه و بی شیر. ُجلاذی ِّ و جُلذی ّ؛ شتر استوار درشت. جَلس، شتر فربه استوار. جَلَعلَع و جُلُعلُع؛ شتر تیز و سبک. جَلمَد؛ شتران کلان سال. جَلمود؛ شتران کلانسال. جَمَل، شتر نر. خال ِ؛ شتر ضخم. خِدَّب، شتر قوی و سخت. خُذروف، شتر جداشده از گله. خِرص، شتر سخت و قوی. خُف ّ؛ شتر کلانسال. خَندَلِس، شتر ماده ٔ فربه سست گوشت. خَندَلیس، شتر ماده ٔ بسیارگوشت. فروهشته. دُرابِس، شتر سطبر. دَرثَع؛ شتر کلانسال. دِرَفس و دِرفاس، شتر کلان جثه. دِعبِل، شتر بلند. دَعبَلَه؛ شتر ماده ٔ توانا. دَعکَنَه؛ شتر فربه ماده ٔ درشت. دِلَظم،شتر توانا. دَلظَم، شتر ماده ٔ کلانسال. دَمثَر و دُمَثِر و دِمَثر؛ شتر بسیارگوشت. دیباج، شترماده ٔ جوان. رَام، شتربچه. رائِم، شترماده ٔ مهربان بر بچه. رائِمَه؛ به معنی رائم. رابِح، شتربچه ٔ از مادر جدا شده. رازِح، شتر افتاده از لاغری. راشِح، شتربچه ٔ برفتارآمده با مادر. راغِنَه؛ شتر ماده. رَبَح، شتران که از شهری به شهری برند و شتران ریزه. رُبَح، شتر بچه. رُبّاح، بچه شتر لاغر. رِتاج، شتر ماده ٔ استوارخلقت پرگوشت. رَتباء؛ شترماده ٔ ثابت در سیر. رَجس، بانگ شتر. رَسل، شتر نرم رو. رَسلَه؛ شترماده ٔ نرم رو. رُعبوبَه؛ ماده شتر سبکرو. رِفَّل، شتر فراخ پوست. رُغاء؛ بانگ شتر. رُغوّ؛ شتر ماده ٔ بسیار بانگ و فریاد. رُفوف،شتر کلان هیکل. رَفَض یا رَفض، شتران به چرا شده با راعی. رَفیض، شتر به چرا گذاشته شده با راعی. رِکاب، شتران که برنشستن را شایند. (ترجمان القرآن). شتران که بدان سفر کرده شود. رَهب، شترماده ٔ لاغر یا شتر نرقوی کلان جثه. رُهشوش، شتر بسیارشیر. رَهیش، شتر بسیارشیر یا ناقه ٔ کم گوشت. رَهیشَه؛ شتر شیرناک. رَهَکَه؛ شتر ماده ٔ سست و ناتوان که گرامی نژاد نباشد. رَیبَل، شتر ماده ٔ فربه. رَیعانَه؛ شتر بسیارشیر. زَبعری یا زِبعرا؛ شتر که بر روی موی بسیار دارد. شاغِر؛ گشنی از شتران. شامَه؛ شترماده ٔ سیاه. شَطوط؛ شترماده ٔشگرف و بزرگ و درازکوهان. شَطوطا؛ شترماده ٔ بزرگ کوهان. شَعفاء؛ شترماده ٔ شعف رسیده. شَعواء؛ شتر ماده. شَغور؛ شترماده ٔ دراز که پای خود را بردارد چون خواهند که سوار شوند آن را. شَکو؛ شتر ریزه. شَکیر؛ شتران ریزه. شَمَرداه و شَمَرذاه؛ ماده شتر شتاب رو. شَمَردَل، شتر شتاب رو. شِمّیر؛ شترماده ٔ تیزرو. شَمعَل، شترماده ٔ با نشاط. شَمعَلَه؛ شترماده ٔ شادمان. شَمَیذَر؛ شتر شتابرو. شَناح، شتر درازتن. شَناحی ّ و شَناحِیَه؛ شتر دراز تن دار. شَنَج، شتر نر. شِنون، شتر نه لاغر و نه فربه. شورَه، شترماده ٔ فربه. صَدَع، شتر نوجوان و قوی. صُرصور؛ شتر بزرگ هیکل و شتر بختی. صَرصَرانی، شتر بزرگ دو کوهان و میان بختی و عربی. صَرصَرانیّات، شتران میان بختی و عربی یا شتران بزرگ دوکوهانه. صَعب، شتر سرکش خلاف ذلول. صِقلاب، شتر سخت خوار. صَلهَب، شتر استوار و توانا. صَلَهبا؛ شتر استوار سخت. صُناخِر؛ صِنخِر؛ صُنَخِر؛ شتر فربه. صَئول، شتر کشنده. صِهمیم، شتر که بانگ نکند و شتر بدخوی. صَیهَج، شترماده ٔ استوار. ضافِط؛ شتر بارکش. ضَفّاطَه؛ شتر بارکش. ضَفطا؛ شتر نیکوخو، شتر دشوارخو از لغات اضداد است. ضُمازِر؛ شتر توانا. ضَمزَر؛ شتر ماده. ضِمزِر؛ شترماده ٔ توانا و قوی. ضَوائِع؛ شتران لاغراندام کم گوشت. ضَوبان و ضوبان، شتر قوی توانا و پرگوشت. طَأطاء؛ شتر کوتاه بالا و کوتاه گردن. طالِح، شترماده ٔ مانده. طِبز؛ شتر دوکوهانه. طَحّانَه؛ شتر بسیار. طَحون، شتر بسیار. طَلیح، شتر مانده شده. ظَعون، شتر کارکشت و باربردار و شتر هودج کش. ظَلع؛ لنگیدن شتر در رفتن. عارَورَه؛ شتر نر بی کوهان. عالِق، شتر علقی خوار، شتر عضاهخوار. عانِد؛ شتر از راه برگردنده و میل کننده. عاهِن، شتر خانه زاد. عَبسُر؛ عُبسور؛ شترماده ٔقوی و تیزرو. عَبَن ّ و عَبَنّا؛ شتر سطبر و پرگوشت.عَبیط؛ شتر فربه و جوان که بی علت و بیماری کشته باشند آن را. عَتروف و عَتریف، شتر استواراندام. عَتریفَه؛ شترماده ٔ استوار و توانا و کم شیر. عَتَلَه؛ شتر ماده که هرگز آبستن نشود. عَتوم، شتر ماده که جز وقت شبانگاه شیر ندهد و دوشیده نشود. عَجاساء؛ گله ٔ بزرگ از شتران. عَجباء؛ شترماده ٔ دفزک درشت. عَجباء؛ شتر ماده که از لاغری و باریکی حلقه ٔ دبر او بلند برآمده باشد. عَجرَفی ّ؛ شتر سریع شتابزده. عُجرُم، شتر سخت اندام. عُجرُمَه؛ شترماده ٔ سخت اندام. عَجوز؛ شترماده. عُراعِر؛ شتر فربه. عُراهِم، شتر سطبر. عُرجوف و عُرجوم، شترماده ٔ درشت استواراندام و تندار. عَرس، شتربچه ٔ خردسال. عَرَکرَک، شتر نر قوی و درشت. عَروض،شترماده ٔ ریاضت نایافته. عِرهَل ّ؛ شتر استوار. عُبُسرَه؛ شترماده ٔ تیزرو گرامی نژاد. عَسجَد؛ شتر درشت تن دار. عَسجَدیَّه؛ شتربچگان بزرگ و شتر زربار و نشستنی ملوک و آن شترانند که جهت نعمان بن منذر بیاراستندی.شترهای کلان و شتری است که بار آن طلا باشد و رکاب ملوک و آن شتری است که آراسته و مزین گردانیده میشد برای نعمان. (شرح قاموس). عَسوم، شترماده ٔ بسیاربچه. عَسیل، نره شتر. عَشَبَه؛ شترماده ٔ کلانسال. عُشَراء؛ شترباردار که نُه یا هشت ماه بر حمل آن گذشته باشد. عَشوَز و عَشَوَّز؛ شتر درشت و قوی. عَشَوزَن، شتر سطبراندام. عُضاضی ّ؛ شتر علف خورده ٔ فربه. عَضوم، شترماده ٔ درشت اندام. عَطِلَه؛ شتر نیکواندام و شترماده ٔ گزیده. عُفاهِم، شترماده ٔ توانا و چست و تیزرو. عُفاهِن، شتر ماده ٔ زورمند چست و چالاک. عَفَرنَس، شتر درشت و سطبرگردن. عِقال، شترماده ٔ نوجوان. عَقد؛ شتر نرقوی پشت. عَقلاء؛ شتر پای برتافته. عَقیلَه؛ شتر گرامی. عُکابِس و عُکَبِس، شتر بسیار یا شتران که نزدیک به هزار رسیده باشند. عَکِد و عَکِدَه؛ شتر فربه. عَکناء؛ شترماده ٔ سطبرسرپستان. عَکنان و عَکَنان، شتران بسیار. عُلاهِم، شتر درشت بزرگ جثه. عِلوَدَّه؛ شتر کهنه سال. عَلَجان، پریشانی شتر ماده. عُلجوم، شتران گزیده و شتر سخت و توانا. عَلجون، شترماده ٔ سخت و توانا. عِلطَوس، شترماده ٔ برگزیده ٔ هوشیار. عُلادا و عُلُندا؛ شتر قوی آگنده گوشت. عَلاه؛ شترماده ٔ بلندبالای استوار اندام. عُلُط؛ شترمادگان درازقامت. عَلوفَه و عَلیفَه؛ شتر طلح خوار. عَلکَه؛ شترماده ٔ فربه نیکواندام. عِلهِز؛ ماده شتر کلانسال که در آن اندکی قوت باشد. عِلهَم ّ و عِلَّهم، شتر درشت بزرگ جثه. عِلیان و عِلِّیان، شترماده ٔ بلند و اندک بلند. عُماضِج، شتر درشت. عَمَرَّد؛ شتر نجیب توانا بر سیر. عُمروس، شترکره ٔفربه. عَمضَج، شتر درشت و سخت. عَمِلَه؛ شترماده ای که زیرکی او آشکار باشد. (از قاموس). عُنجوج، شترنیکو. عَندَل َ؛ شتر کلان. عَنس، شترماده ٔ درشت اندام و نیک دم دراز. عُنقُر؛ شترماده ای است برگزیده و بس خوب. عَنقَفیر؛ شتر کلانسال که از کلانسالی پشت آن بر بازو افتاده. عَنکَرَه؛ شترماده ٔ کلان جثه. عِنواش، شترماده ٔ درازپا. عَوّاء و عَوّا؛ شتر کلانسان. عَوجاء؛ شتر لاغر و باریک. عَوهَق، شتر سیاه شگرف. عیر؛ کاروان شتر که غله کشانند واحد آن از لفظش نیامده. عَیرانَه، شتر تیزرو در شادمانی که به گورخر ماند در سرعت. عیط؛ شتر برگزیده یا جوان. عیفَه؛ شتران برگزیده. عَیمه؛ شتران برگزیده. عینَه؛ بهترین و برگزیده ٔ شتران. عَیوف، شتر تشنه که آب را بوی کند و ننوشد. عَیهَرَه؛شتر استواراندام. عَیهال و عُیهُول، شتر نر تیزرو یا ناقه ٔ برگزیده و استواراندام. عَیهَل، عَیهَم، عَیهامَه، عَیاهِمَه و عُیاهِمَه، شترماده ٔ تیزرو. غاض، شتر غضاخوار. غِدَفل، شتر بزرگ جثه ٔ تمام اندام. غَدورَه؛ شترماده ٔ پس مانده. غَذمَه؛ پاره ای از شتران. غَفول، شترماده که به سبب متانت و رزانت از چیزی نرمد. غَموس، شترماده ٔ باردار که دنب برندارد تا بار آن پیدا گردد. غَهَق، شتر دراز. غَیهَق، شتر درازبالا. فَدید؛ شتران بسیار. قاضِیَه؛ شترانی که بدان دیت و خونبها و زکوه و صدقه جایز باشد. قامِح، شتر سربرآورده ٔ بازمانده از آب خوردن. شتر سخت تشنه که از شدت تشنگی سست باشد. قاطِر؛ شتر که بول او چکان باشد. قَریش، شتر استوار و توانا. قَزَع، شتران ریزه. قُزُم یاقُزَم یا قِزَم، شتر هیچکاره. قِشدَه؛ شتر بسیارشیر. قَصید و قَصیدَه؛ شترماده ٔ فربه. قصیصَه؛ شتر که از وی اثر رکاب را ببرند. شتر که بر وی طعام و توشه دان و رخت خانه بار کنند. قِصّیلَه؛ شتر کوتاه بالا و شتر پهناور. قَصیَّه؛ از لغات اضداد است. شترماده نجیب که بر وی بار نکنند و ندوشند و او را جهت روزی ذخیره بدارند. شتر فرومایه. قُعدَه؛ شتر که راعی برای خودگرفته باشد. قَعودَه، شتر که راعی برای حاجات خود نگاه دارد. قَعود؛ شتر جوانه که نخست در بار و بر نشست آمده باشد تا آنکه به شش سالگی درآید و شتربچه ٔ از مادر جداشده. قِلَّخم، شتر سطبر بزرگ کوهان. قَلوص، شترماده ٔ جوانه. شترماده ٔ بلند دراز دست و پا. شترماده ای که نخست در سواری آمده باشد تا آنکه به شش سالگی درآید. قَلوع و قِلَیف، شترماده ٔ کلان جثه و اندام. قَندَفیل، شترماده ٔ کلان سر، معرب گنده پیل. قِمَطر و قِمَطرَه؛ شتر قوی دفزک. قَنطَریس، شترماده ٔ توانای استوار شگرف اندام فربه. قِنعاس، شتر بزرگ و شگرف. قَهب، شتر کهنسال. قَهقَزَه؛ شتر بزرگ گرامی نژاد. قَیعَم، شتر سطبر سالخورده. کاذِب، شترماده ای که گشنی کرده شود و دم بردارد و باردار نگردد. کُحکُح، شتر ماده ٔکهن سال فرتوت. کَره؛ شتر سرسخت. کَزوم، شتر ماده ای که همه دندان فروریخته از پیری. کَسور؛ شتر سطبرکوهان یا شتر که بخماند دنب را بعد برداشتن. کُشاف، شتر ماده ٔ آبستن. کَشوف، شتر ماده ٔ آبستن در هر سال. کَعیم، شتر پتفوزبسته. کَلِع و کَلِعَه؛ شتر کفته سپل. کَنعَرَه؛ شترماده ٔ بزرگ هیکل. کَنهورَه؛ شتر ماده ٔ کلانسال و ناقه ٔ بزرگ جثه. کَواسِر؛ شتران که بشکنند چوب را. کَهَّه؛ شتر ماده ٔ فربه کلانسال. لَخجَم، شتر فراخ شکم. لِکاک، شتر ماده ٔ سخت گوشت. لُکالِک، شتر سخت گوشت سطبر فربه. لُکلُک، شتر کوتاه سطبر درشت اندام. لَموس، شتر ماده که در فربهی وی شک باشد. لَهَق، شتر خاکسترگون. لَهَقَه؛ شتر ماده ٔ خاکسترگون. لَیثَه؛ شتر استوار درشت اندام. مَاءَص، شتران سپید نیکو و برگزیده. ماقِط؛ شتر برجای مانده از ماندگی و لاغری. شتر نزار. مَتَل ّ؛ شتر قوی. مُتَعَلَّق، بهترین و قیمتی شتران. مَجر؛ بچه ٔ شکم شتر. مَحیص، شتر استوارخلقت همواراندام. مَخاض، شتران آبستن. شتران آبستن ده ماهه. مَرادِغ، ماده شتر فربه. مَرتَدِع، شتر تمام سال. مِرحَل، شتر قوی. مِرزامَه؛ شتر ماده ٔ جوان یا بسیارخوار و رام. مِرسال، شتر ماده ٔ نرم رو. مِرقال، مُرقِل ومُرقِلَه؛ شتر ماده ٔ شتابرو. مَروص، شتر ماده ٔ شتابرو. مُرَیَّش، شتر بسیارپشم و کم گوشت. مِزاج، شتر ماده. مَشّاء؛ شتر ماده که چشم او سپیدی برآورده باشد. مَشعَب، شتری که داغ مخصوص شتران داشته باشد. مُشمَعِل ّ؛ شتر ماده ٔ شادمان تیزرو. مُطرَهِّم، شتر سرکش که گاهی روی ندیده. مُعجِل و معجله؛ ناقه که قبل از تمامی سال بچه آرد و آن بچه زنده باشد و ناقه که وقت سوار شدن بجهد. مُعجَل، شتربچه ٔ ناتمام زاده که زنده باشد. مُعَبّد؛ شتران قطران مالیده. و شتر رام. مُعبَر؛ شترماده که سه سال نزاید و این ایام سخت گذشته باشد بر وی. مَعد؛ شتر تیزرو. مَعِر؛ شتر پشم ریخته. مَعَص، شتر برگزیده و گرامی. مُعطِرَه؛ شتر ماده ٔ اصیل و برگزیده. مُعَنِّی، شتر کوهان شکافته. مُغاذّ؛ شتر که از آب کراهت دارد. مِغبار؛ شترماده ای که بسیارشیر گردد سپس ناقه های دیگر که با او بچه آوردند. مَغد؛ شتر پرگوشت. مُقامِح، شتر که از باعث بیماری یا سرما از آب خوردن بازایستاده باشد. مقِلَم، شترنر. مَقموع، شتران که خیار و برگزیده ٔ آن برگرفته باشند. مُکرِع، شتر که سر خود نزدیک آتش گذارد پس گردنش سیاه گردد. مُلبِد؛ شتر که دنب خود را بر ران و زانو زند. مَلکَبَه؛ شتر ماده ٔ پرگوشت. مُلَیِّث، شتر آگنده گوشت بسیارپشم. مُماجِن، شتر ماده که گشن بسیار بجهد بر وی و بار نگیرد. مُمانِح، شتر ماده که شیرش باقی باشد بعد سپری شدن شیر شتران و ناقه که به زمستان شیر دهد. مَمحوص، شتران استوارخلقت همواراندام. مُمَدَّر؛ شتر فربه. مُمرِط؛ شتر ماده ٔ شتابرو. مِنتاف، شتر نر که گام نزدیک نهد. مَنجَل، شتر که سماروغ و جز آن را به سپل خود براندازد. ناحِلَه؛ شتر سبک اندام. ناضِح،شتر آبکش. ناقَه؛ شتر ماده. ناوِ؛ شتر فربه. ناهِل،شتر گرسنه. نَجیب، شترگزیده. نَحب، شتر کلان جثه. نَحیت، شتر لاغرکرده و سپل سوده. نَحوص و نَحیص، شتر ماده ٔ سخت فربه. نَزور؛ شتر ماده که به کراهت و ستم گشنی پذیرد. نَضَد؛ شتر ماده ٔ فربه. نَضود؛ شترماده ٔ فربه. نَعوب، شتر ماده ٔ تیزرو. نَکداء؛ شترماده ٔ بی شیر یا بسیارشیر. (از اضداد است). نَهیرَه؛ شتر ماده ٔ بسیارشیر. واضِح، شتر سپید غیر شدید. وافِد؛ شتر پیشرو. وَأد و وَئید؛ هدیر شتر. وَحَرَه؛ شتر کوتاه بالا. وَخَمَه؛ شترماده ٔ رسیده. وَشن، شتر آگنده گوشت و زفرک. وَکوف، شترماده ٔ شیرناک. وَغب، شتر سطبر توانا. وَه، شتر فربه توانای رام. وَهن، شتر انبوه. وَهِیَّه؛شتر گشنی فربه سطبر. هادِر؛ شتر با بانگ. هِجر؛ شترلائق و فائق. هِرط؛ شترماده ٔ کلانسال. هِلال، شتر لاغر.هَوجاء؛ شتر ماده ٔ تیزرو و شتاب. هیم، شتران تشنه. یَعلول، شتر دوکوهانه. یَعمَل، شتر برگزیده ٔ استوار مطبوع بر کار. (منتهی الارب).
- شتر بختی، شتر قوی درازگردن. (ناظم الاطباء).
- || شتر دو کوهان. (ناظم الاطباء). رجوع به بختی و شتربال و شتربا و اشتر بختی شود.
- شتر بر نردبان، هویدا. آشکار. رسوا. (امثال و حکم دهخدا):
ای نبازیده به ملک و خانمان
نزد عاقل اشتری بر نردبان.
مولوی.
زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتربر نردبان.
مولوی.
- شتر بی کوهان، گونه ای شتر که کوتاه قد و فاقد کوهان و دارای پشمهای نسبتاً بلندی است و خاص آمریکای جنوبی است. لاما.
- شتر بی مهار، شتر که مهار ندارد.
- || مجازاً، شتر گردنکش. شتر حرون. (از فرهنگ فارسی معین).
- شتر خراسانی، گونه ای شتر که در سواری استقامت و راه رفتن نیک مشهور است. بختی. اشترخراسانی. (فرهنگ فارسی معین).
- شتر دوکوهانه، گونه ای شتر که خاص آسیای مرکزی است و در صحاری خشک وسرد تاب تحمل سرمای بیست تا بیست وپنج درجه زیر صفر را نیز دارد. اشتر دوکوهانه. (فرهنگ فارسی معین): عمرو [لیث] معتضد را اندر هدیه ها اشتری دوکوهانه فرستاده بوده و چند ماده پیلی بزرگ. (تاریخ سیستان).
- شتر را با ملاقه آب دادن. (امثال و حکم دهخدا).یا شتر را به کمچه یا کفچلیز آب دادن، کار ابلهانه کردن:
به کفچلیز شتر را کسی که آب دهد
بود هرآینه از ابلهی و شیدایی.
مجیر بیلقانی (امثال و حکم دهخدا).
شتر را بوس (بوسه) زدن، کار احمقانه کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- شترگربه، نازیبا. نامتناسب:
در حیز زمانه شترگربه ها بسیست
گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فن است.
انوری.
بیتکی چند می تراشیدم
زین شترگربه شعر ناهموار.
انوری (از امثال و حکم دهخدا).
برو از جان خود برداراین بار
که اشترگربه افتاده است این کار.
عطار.
هست شترگربه ها در سخن من ولیک
گربه ٔ او شیرگیر استر او پیل سا.
سیف اسفرنگ.
- شتر گسسته مهار، شتری که زمام آن پاره شده باشد. (فرهنگ فارسی معین). اشتر که به سر خود رها باشد. که مهار گسلیده واز بند جسته باشد. گریزان و شتابان به هر سوی.
- || کنایه از شخص یا شی ٔ بی نظم و بی ربط. (از فرهنگ فارسی معین).
- شتر یک کوهانه، گونه ای شتر که خاص آسیای غربی و افریقای شمالی است و بالاترین درجات گرما را در صحاری میتواند تحمل کند و چند روز بدون آب و علف در صحرا مقاومت نماید. گونه ای از آن که در سرعت سیر معروف است «جمازه » نامیده میشود. اشتر یک کوهانه. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
اسبهارا نعل میکردند شتر هم پایش را بلند کرد که نعلم کن. (فرهنگ نظام).
به شتر گفتند چرا گردنت کج است گفت کجایم راست است. (فرهنگ نظام).
حاجی مرد و شتر خلاص. (فرهنگ نظام).
شتر ارزان است اگرقلاده در گردن نمیداشت. (امثال و حکم دهخدا).
شتر از سوراخ سوزن برآمدن، مقتبس از آیه ٔ «حتی یلج الجمل فی سم الخیاط»:
اگر برون شود ای شاه اشتر از سوزن
شود مقابل تو چرخ در توانایی.
مجیر بیلقانی.
شتر بار میبرد و خار میخورد. (امثال و حکم دهخدا).
شتر بار میکشدو فریاد میکند. (امثال و حکم دهخدا).
شتر خالی راه نمیرود؛ یعنی ممکن است در ظرف و خنوری بزرگ چیزی اندک نهاد. (امثال و حکم دهخدا).
شتر در خواب بیند پنبه دانه
گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه.
شتر در قطار دیگران خوش نماید، نظیر: مرغ همسایه به نظر قاز می آید. (امثال و حکم دهخدا).
شتردزدی و خم خم ! (امثال و حکم دهخدا).
شتر دیدی ندیدی، دیده را ندیده انگار:
از آن روزی که ما را آفریدی
به غیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشت و چارت
ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی.
باباطاهر.
شتر را چه به علاقه بندی، نظیر: دست و پای شترو علاقه بندی. (امثال و حکم دهخدا).
شتر را گم کرده پی افسارش میگردد. (امثال و حکم دهخدا).
شتر را لب نباشد درخور بوس
ولیکن پشت دارد بابت کوس.
امیرخسرو (امثال و حکم دهخدا).
شتر زنبورک خانه است. (امثال و حکم دهخدا).
شترکره سال دگر اشتر است
شتر که چاردندان شود از آواز جرس نترسد.
شتر که علف میخواهد گردن دراز میکند.
شترگلو باش، شترگلو باید، نظیر: حرف را باید به دهان آورد و فروبرد. (امثال و حکم دهخدا).
شترمرغ است نه می پرد و نه بار می برد. (امثال و حکم دهخدا).
شتر نقاره خانه است، گفته های تو در او اثر نمیکند. (امثال و حکم دهخدا).
شتر و ماهتاب و اعرابی، شبگیر اعرابی شتر گم کرد و چون ماه برآمد بیافت و ماه را به خدایی نیایش کردن گرفت:
هر چون نگرم [...؟] من با کرم او
چون قصه ٔ آن اشتر و ماهست و عرابی.
فرخی.
حکایت شتر و ماهتاب و اعرابی
شنیده ام که شنیده است شاه بنده نواز.
ظهیرفاریابی (امثال و حکم دهخدا).
شتر پیر شد و شاشیدن نیاموخت. (فرهنگ نظام).
شتر کجاش خوب است که لبش بد است. (فرهنگ نظام).
شتر گم کرده عقب مهارش میگردد. (فرهنگ نظام).
گوساله به نردبان و اشتر به قفس. (فرهنگ نظام).
میان عاشق و معشوقه رازی است
چه داند آنکه اشتر می چراند.
(از فرهنگ نظام).
نه شیر شتر خواهم نه دیدار عرب. (فرهنگ نظام).

شتر. [ش َ ت َ] (اِ) منقار مرغان. (برهان).

شتر. [ش ِ] (اِخ) نام کوهی است. (از معجم البلدان).

شتر. [ش َ] (ع اِ) در نزد علماء عروض خَرْم بعد از قبض در مفاعیلن است. چنانچه ثَرْم، خَرْم بعد از قبض در فعولن باشد کذا فی بعض الرسائل العربی. پس بعد از شتر از مفاعیلن، فاعلن باقی ماند و جزئی را که شتر در آن بکار برده شده اَشْتَرنامند بنابراین کلام صاحب عنوان الشرف که گفته شتر اجتماع خرم و قبض است، محمول بر این معنی باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). نوعی از تصرف عروض در بحر هزج که بدان تصرف مفاعیلن را مفاعلن سازند. (غیاث اللغات).

شتر. [ش ُ ت َ] (اِ) مصاحب و هم نشین ناکس و بی قدر. (ناظم الاطباء).


زانو به زانو شد...

زانو به زانو شدن. [ب ِ ش ُ دَ] (مص مرکب) سنگینی بدن را از زانوئی به زانوی دیگر افکندن.

فرهنگ عمید

زانو

(زیست‌شناسی) مفصل بین ران و ساق پا که پا از آنجا خم و راست می‌شود،
خمیدگی میان لوله،
* به‌زانو درآمدن: (مصدر لازم) [مجاز] مغلوب شدن،
* به‌زانو درآوردن: (مصدر متعدی) مغلوب کردن،
* زانو زدن: (مصدر لازم)
زانو بر زمین نهادن، به‌ زانو نشستن، دوزانو نشستن،
[مجاز] نشستن روی دو زانو برای ادب و فروتنی یا التماس نزد کسی،
* پس زانو نشستن: (مصدر لازم) [مجاز] بر زمین نشستن و زانوها را در بغل گرفتن به ‌حالت غم و اندوه: پس زانو منشین و غم بیهوده مخور / که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم‌و‌بیش (؟: لغت‌نامه: پس زانو نشستن)،

فرهنگ فارسی هوشیار

زانو

مفصل بین راه و ساق پا را زانو گویند

تعبیر خواب

زانو

زانو درخواب کار و کسب و جایگاه رنج و عنای مردم بود و هر زیاده و نقصان که در زانو بیند، تاویلش چنان بود که یاد کردیم. - جابر مغربی

اصل زانو درخواب، معیشت بیننده خواب بود. اگر زانو را شکسته بیند، دلیل است کارش شکسته و بی رونق شود. اگر زانو را بزرگ و قوی بیند، دلیل که کار او قوی گردد و عیش بر او فراخ گردد. اگر بیند به زانو می رفت، دلیل که کار او و معیشت او ضعیف شود. اگر بیند که چشمه زانوی او شکسته است، دلیل است کار او تباه شود و نیازمند خلق گردد. اگر بیند چشمه زانوی او بیفتاد، دلیل که مایه ای که دارد از دست او برود. - محمد بن سیرین

زانو در خواب کار و کسب و معیشتِ مردم است و هر چند که سخت تر بود کار و کسب او بهتر بود. اگر سست بود به خلاف این بود. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

گویش مازندرانی

شتر

شتر

معادل ابجد

زانو بند شتر

1020

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری